دروازه های ناگهانی
شاعر بگو شب را چگونه صبح کردی ؟
ایا دوباره تا سحر بیدار بودی ؟
در انتظار روشنایی های مبهم
ایینه دار سایه ی دیوار بودی ؟
شاعر کدامین حسرت در گور خفته
از دیدگانت خواب راحت را ربوده ؟
ایا دوباره دستهای غیرت شعر
دروازه های ناگهانی را گشوده ؟
هر شامگاهان تا سحر هر صبح تا شب
شاعر چرا شب زنده دار و بی قراری ؟
ایا تو با این تیره گردیها چو خورشید
رنج سیاهی را به خاطر می سپاری ؟
شاعر قناعت کن مکن تنهایی ات را
باحسرت یک آه بی افسوس سودا !
شاعر مکن سرمایه ی یم عمر دل را
با درد مصنوعی ونامحسوس سودا
بر هم مزن آرامش دنیای خود را
بگذار و بگذر سخت ، آسان ، خوب یا بد
خورشید را فردا دوباره می توان دید
بگذار شب آرام در بستر بخوابند
چشم انتظار کیستی در سایه شب
در جستجوی چیستی مهتاب در دست ؟
از دیو و دد آزرده دنبال که هستی
ای شیخ اینجا غیر تو آدم مگر هست ؟